...هشت سال مهمان سنگر های غیرت بودیم.
ای قلم چرا مدتی است لب فرو بسته ای و با اشکها یم همصدا نمی شوی؟
چرا غصه هایم را مانند کتیبه های دوران باستان،فقط درهفته ی جنگ و بسیج تاریخ مصرف پیدا می کند،بر تارک تاریخ می نویسی؟
چرا دردهایم را که به موزه ی باستانی فراموش خانه های تاریک ذهنهای فریفته ی غرب زده شان برده اند، برایشان بازگو نمی کنی؟بگو آنچه در شلمچه گذشت.بنویس خاکستر باکری بر رخساره ی حلاج پاشید. بگو که معنی عشق را باکری بهتر از حلاج گفت.چرا ساکتی؟چرا نمی گویی کوله بار 1400ساله ی مسلمانی را بچه های بسیجی به دوش کشیدند. در فکه خون ابوذر جوشید، در شلمچه شمشیر مالک بی نیام شدودر مهران سلمان به شهادت رسید،در دهلران حمزه به خون نشست.در عین خوش، دودست عباس علمدار قطع شد!
چرا زمزمه ی سحری گلها ی اقاقی را در زیر سایه ی نیلوفران احساس نمی گویی؟اگر تو نمی توانی ،من مینویسم.
هشت سال وصیت نامه می نوشتیم.هشت سال در سرزمین نینوا عاشورا می آفریدیم.
هشت سال قلب ما با ترکشها همسایه بود. هشت سال مهمان سنگرهای غیرت بودیم.
هشت سال فاصله ی رسیدن تا حسین(ع) را کوتاه می کردیم.هشت جراحت ترکشهای سرخ سربی را تحمل می کردیم وچه شیرین بود کشیدن درد در مسیر رسیدن به معبود ولی افسوس، اکنون سنگرهای خویش را نمی شناسیم .حالا هر بار با حرف مردان سیاست و کیاست قلبمان می شکند.دیگر فریاد مردان رزم فروخفته است.
وپاسگاه زید در سوگ خرازی ناله می کند .دیگر فریاد حاج همت برای جهاد بر نمی خیزد. زین الدین در چشمها ی بسیجیها نمی چکد. بروجردی در گلوی بسیجی ها بغض نمی شود. باقری را در زیارت عا شورا یمان زمزمه نمی کنیم، کریمی را در غربت احساسمان جستجو نمی کنیم.
دستواره را در آینه ی نگاه مظلوممان نمی پرسیم، از بقایی سراغی نمی گیریم.
آنهایی که دنبال نام ونان بودند، برمیز خونمان روضه ی فراموشی جنگ و ارزش های آن را می خوانند.
می خواهند همه چیزمان را بگیرند، می خواهند...
حسین حسرت پیشه-دهلران
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم