هیچ.......
چگونه میروی
با آنکه میدانی
چه تنهایم............
چگونه میروی
با آنکه میدانی
چه تنهایم............
ای قلم چرا مدتی است لب فرو بسته ای و با اشکها یم همصدا نمی شوی؟
چرا غصه هایم را مانند کتیبه های دوران باستان،فقط درهفته ی جنگ و بسیج تاریخ مصرف پیدا می کند،بر تارک تاریخ می نویسی؟
چرا دردهایم را که به موزه ی باستانی فراموش خانه های تاریک ذهنهای فریفته ی غرب زده شان برده اند، برایشان بازگو نمی کنی؟بگو آنچه در شلمچه گذشت.بنویس خاکستر باکری بر رخساره ی حلاج پاشید. بگو که معنی عشق را باکری بهتر از حلاج گفت.چرا ساکتی؟چرا نمی گویی کوله بار 1400ساله ی مسلمانی را بچه های بسیجی به دوش کشیدند. در فکه خون ابوذر جوشید، در شلمچه شمشیر مالک بی نیام شدودر مهران سلمان به شهادت رسید،در دهلران حمزه به خون نشست.در عین خوش، دودست عباس علمدار قطع شد!
چرا زمزمه ی سحری گلها ی اقاقی را در زیر سایه ی نیلوفران احساس نمی گویی؟اگر تو نمی توانی ،من مینویسم.
هشت سال وصیت نامه می نوشتیم.هشت سال در سرزمین نینوا عاشورا می آفریدیم.
هشت سال قلب ما با ترکشها همسایه بود. هشت سال مهمان سنگرهای غیرت بودیم.
هشت سال فاصله ی رسیدن تا حسین(ع) را کوتاه می کردیم.هشت جراحت ترکشهای سرخ سربی را تحمل می کردیم وچه شیرین بود کشیدن درد در مسیر رسیدن به معبود ولی افسوس، اکنون سنگرهای خویش را نمی شناسیم .حالا هر بار با حرف مردان سیاست و کیاست قلبمان می شکند.دیگر فریاد مردان رزم فروخفته است.
وپاسگاه زید در سوگ خرازی ناله می کند .دیگر فریاد حاج همت برای جهاد بر نمی خیزد. زین الدین در چشمها ی بسیجیها نمی چکد. بروجردی در گلوی بسیجی ها بغض نمی شود. باقری را در زیارت عا شورا یمان زمزمه نمی کنیم، کریمی را در غربت احساسمان جستجو نمی کنیم.
دستواره را در آینه ی نگاه مظلوممان نمی پرسیم، از بقایی سراغی نمی گیریم.
آنهایی که دنبال نام ونان بودند، برمیز خونمان روضه ی فراموشی جنگ و ارزش های آن را می خوانند.
می خواهند همه چیزمان را بگیرند، می خواهند...
حسین حسرت پیشه-دهلران
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
What goes through your mind?
در ذهنت چه فکر می کنی؟
As you sit there looking at me
وقتی آنجا می نشینی و مرا نگاه می کنی
Well I can tell from your looks
خب من می توانم از روی نگاهت بگویم
That you think I"m so oppressed
تو فکر می کنی که من اسیرم
But I don"t need for you to liberate me
اما من نیازی ندارم که تو مرا آزاد کنی
My head is not bare
سرم برهنه نیست
And you can"t see my covered hair
وتو نمی توانی مو هایی را که پوشانده ام ببینی
You"re sure I"m in despair
یقین داری که من نا امیدم
But are you nit aware
اما تو نمی دانی
Under this scarf that I wear
زیر این روسری که می پوشم
I have feelings and I do care
احساساتی دارم که به آنها توجه می کنم
Time and time again you speak of democracy
بارها درمورد دموکراسی صحبت می کنی
Yet you rob me pf my liberty
با این حال تو آزادی مرا غارت می کنی
All I want is equality
تنها چیزی که می خواهم برابریست
This piece of scarf on me I wear so proudly
این روسری روی سرم را بسیار با افتخار می پوشم
To preserve my dignity my modesty my integrity
تا شان مرا حیای مرا وکمال مرا حفظ کند
So let me be
پس به من اجازه بدهید که اینگونه باشم
She says with a smile I"m the one who"s free
او با لبخندی می گوید من یکی از آنهایی هستم که آزادند.
گفتنـــد پــس از چنــــد ســــال غیبـــت
امــــــام شـیـعـیـــــــــان آزاد گـــــــردی
هـــزاروصـــد وهفتـــاد وهفــت ســـال
شــــــد و امـــــا نشـــــد آزاد گـــــــردی
سحــــرگـــاهــــان دعــا کــردم بیـایـی
بـه شـب خـوردم ولـی یـادت فـدا گشــت
هـــزاران خــاک عـالـــم بـر سـرم بــاد
کــــه بــا یــادت بــه بــی یـادی نشستــم
آقـــــا یعنـــی میـــان ایــن همــه نــاس
میـــــان ایــــن همـه ســال هـای بسیـــار
کســــی از بهـــر تـــو بــاران نگشتــه
کســـــی از دوریـــــت شکــــوه نکـــرده
دو گــــوش مـــن بــه دنبــال صدایــت
تمـــــام جمعـــه هــا را گشتــــه خستـــه
آقـــــا از درد دوریــت مـا نــه نـــالان
آقـــــاجمعــــه، غــروب و کعبـه نـالان
آقـــــا از غـیـبـتـــت آدم نـــه خستـــــه
تمـــــام جمعـــــه هــا و هفتـــه خستــــه
آقـــــا بـــر غـــربتـــت مسلــم نگــریـد
کــــه شیعـــــه از فـراقــت تنـگ آمـــــد
ســــــوار آشنــــــای اهـــــل غربـــــت
نمــــــازعشــــق ادا کــــن تـــا نمــردم
ســــــرود معـــــرفت آلالــــه ی مــــن
تمـــــام عـــــزت و آســایـــــش مـــــــن
ز بس غیبت شده دیگر مسلمانی نمانده
تمـــــام دیـــن مــــا گمگشتــــه خستــــه
فقـط مانـده دو قطــره اشــک و جمعـــه
صداها غرق بهت جمعه های بی ترانـه
اللهم عجل لولیک الفرج
یازهرا (س)
یکی دیگراز آفات جنبش دانشجویی دور شدن از آرمانهاست.
عزیزان من! سال ها قبل انقلاب یک واقعه ی جنایت آمیز در روز شانزده آذر اتفاق افتاد. از اول انقلاب( بدلیل وجود بسیاری از حماسه های دانشجویی ) می شد کاری کنند که شانزده آذر اصلا فراموش شود؛ اما مسئولان کشور،مایلند خاطره ی این روز زنده بماند .چرا؟ چون آن روز به خاطر سخن حقی اتفاقی در دانشگاه افتاد که به کشته شدن سه نفر انجامید. مسئله ی آن روز چه بود؟
ضدیت با آمریکا. چه زمانی؟ آن زمانی که سیاست آمریکا و دولت آمریکا و رژیم آمریکا و عناصر اطلاعاتی ونظام آمریکا، در تمام شئون این کشور حاکم بودند. در این کشور چه آشکار وچه پنهان همه چیز در دست آمریکایی ها بود.در آنچنان شرایطی ، دانشجویان از آمدن معاون رئیس جمهور وقت آمریکا به ایران خشمگین شدند و خشمگینی خودشان را آن گونه نشان دادند که روز شانزده آذر شکل گرفت.
الآن هم از آن واقعه تقریبا چهل سال می گذرد، اما هنوز شانزده آذر هست. انقلاب اسلامی آمد و هند سه جغرافیایی سیاسی کشور را به کلی عوض کرد.
اکنون ایران پایگاهی برای توجه همه ی کسانی شده است که عقده ی فروخورده ای از سلطه ی آمریکا دارند. ملتهای فراوانی هستند _کم هم نیستند_که امروز از شعارهای ضد آمریکایی ایران خوشحال میشوند.